بادکنک از دست کودک رهاشد
و مورچه ای را با خود به آسمان برد
کودک عاجزانه نگاهم کرد
چهار زانو بر زمین نشست
و گریست
در این بازی
نقش من چه بود؟
واهه آرمن
.
.
حالا نوشته ی من....
قاب عکس
در پنجره ی نگاهی
شکسته می شد
تو آن قاب عکسی
که میان
قاب های شیشه ای مه گرفتی
ومن
راوی همه ی عکس های مه گرفته
میان تو و یک نقطه
منی بودم شبیه تو
وتو
شبیه خاطره حک می شدی