-
[ بدون عنوان ]
1391/11/03 20:22
به نام او تو نمی دانی غریو یک عظمت وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد چه کوهی ست! « احمد شاملو » گاهی اونقدر غرق غم و اندوه میشم که برای فرار برمی دارم روزای خوبمو دونه دونه میشمورم تا احساس خوشحالی کنم اما وقتی به ته اون روزا می رسم گریه ام میگیره چون دیگه نمی بینمشون.... . . . . و شعر تازه ام ..... تو در شمالی ترین...
-
[ بدون عنوان ]
1391/06/24 20:22
به نام او تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را تکرار می کنند این ، آیینه های بیمار « حسین منزوی » سلام اما... این روزا هیچی اعصاب آدمو به اندازه ی نفهمی خرد نمیکنه مخصوصا بخوای بفهمی ولی نشه هرچه قدر سن آدم میره بالا تازه یادش می افته همه ی چیزایی که فهمیده دروغ بوده و هیچ چیز راست و درستی وجود نداره.... و اما...
-
[ بدون عنوان ]
1391/04/19 13:03
به نام او دست های تو تصمیم بود باید می گرفتم و دور می شدم... (شمس لنگرودی) سلام امتحاتاتم رو خوب یا بد تموم کردم خدا رو شکر چند روز پیش رفتم سراغ خاطرات کودکی وقتی عروسکم و خودنویس دوازد سال پیش رو که هنوزم تموم نشده رو دیدم دلم هوای اون روزا رو کرد کاش بیشتر کودکی میکردم یادش بخیر روزای خوبی بودن سعی کنیم هر چی که...
-
[ بدون عنوان ]
1390/10/30 19:31
به نام او // گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدنها آیا دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟! // « فاضل نظری» درست یادم نمی آید چند ماه پیش بود که باران می آمد باران می آمد و مردم فرار می کردند از باران فرار می کردند یا از خیس شدن..... سه نفر بودیم یادت می آید می...
-
[ بدون عنوان ]
1390/06/16 07:10
به نام او //ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است ماییم جای دیگر و او جای دیگر است امـروز میخوری غـــم فـردا و همچنـان فـردا بـه خاطرت غم فردای دیگر است// ( رهی معیری) سلام این روزا درگیر چند تا کاغذ لای چند تا شعر بودم می نوشتم و فقط می نوشتم به روزهایم فکر می کنم که چطور شعر شدند و نفهمیدم وبلاگ خواهر عزیزم (نغمه ی...
-
[ بدون عنوان ]
1390/02/20 20:30
شا نس نام مستعار خداست آنجا که نخواهد امضایش پای داده هایش باشد.... گوش کن به نت هایی که پشت پنجره ات میخورند با...را باران باش کسی به باران عادت نمی کند هربار که بیاید خیس می شوی. (گروس عبدالملکیان) . . . سلام بعد چند ماه.... واما سه سپید 1 . هزار بار هزار بار بگو من او نیستم شاید کسی حرفهایت را باور کند من حالا منی...
-
[ بدون عنوان ]
1389/11/01 22:58
بادکنک از دست کودک رهاشد و مورچه ای را با خود به آسمان برد کودک عاجزانه نگاهم کرد چهار زانو بر زمین نشست و گریست در این بازی نقش من چه بود؟ واهه آرمن . . حالا نوشته ی من.... قاب عکس در پنجره ی نگاهی شکسته می شد تو آن قاب عکسی که میان قاب های شیشه ای مه گرفتی ومن راوی همه ی عکس های مه گرفته میان تو و یک نقطه منی بودم...
-
[ بدون عنوان ]
1389/08/25 21:48
یارب سلام دوستان منم اومدم